تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : " پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این زمین را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات حل می شد. می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر " چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : " پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. " چهار صبح فردا 12 نفر از ماموران پلیس محلی تمام مزرعه را شخم زدند بدون این که اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چکار کند؟ پسرش پاسخ داد : " پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم"
پیرمردی که تنها زندگی می کرد می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
کلمات کلیدی:
تا تمام کلمات عاقل شوند صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود صبوری می کنم تا مدار، مدارا، مرگ... تا مرگ خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیر لب ... حرفی ،سخنی بگوید مثلاً وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت! حالا برو ای مرگ ،ای بیم ساده ی آشنا تا تو دوباره بازآیی من هم دوباره عاشق خواهم شد!
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم
کلمات کلیدی:
مریض : آقای دکتر مشکل من اینه که هیچ کس منو تحویل نمی گیره. دکتر : نفر بعد !!! مردی در هوای سرد، اسبی را دید که از بینی اش بخار بیرون می آمد. با خود گفت: فهمیدم، پس اسب بخار که می گویند همین است
کافری بر عده ای از مسلمانان گذشت دید همه در حال نمازند. درباره حکمت نماز پرسید. سپس به خانه رفت و نماز خواند. پس از آن دید همه چهارپایانش را گرگ تلف کرده است. او هم سوار الاغش شد. اما دید الاغش رم کرده. گفت : الاغ احمق حرکت می کنی یا دو رکعت نماز هم برای تو بخونم؟
یک بار بیماری نزد روانشناس رفت و گفت آقای دکتر من هر وقت می خوابم ، خواب یک غول سه شاخ می بینم.روانشاس گفت : بیماری شما قابل درمان است ولی باید قبل از آن صدهزار تومان هزینه درمان بپردازید. بیمار گفت : نه آقای دکتر نیازی نیست یه جوری با غوله می سازم!
کلمات کلیدی:
عقربه ی کوچک نفس زنان به عقربه ی بزرگ گفت: « آخر برای چه این قدر تند می روی؟ لا اقل دست مرا رها کن! »
عقربه ی بزرگ عرق ریزان جواب داد: « نه! نمی توانیم بایستیم. باید کارمان را درست انجام دهیم. »
عقربه ی کوچک غرولند کرد: « مگر ما چه می کنیم؟ تنها در یک چرخه ابدی زمان را از دست می دهیم تا ساعت را به مردمی یادآوری کنیم که آنها هم زمان را از دست می دهند! »
عقربه ی بزرگ شانه بالا انداخت: « خوب ما برای همین آفریده شده ایم. چه کار دیگری از دستمان برمی آید؟ »
عقربه ی کوچک چشم ها را بست و آه کشید: « تا حالا به پرواز مرغان دریائی چشم دوخته ای؟ هر چه در افق دورتر می شوند بیشتر به ما شبیه می شوند. »
عقربه ی بزرگ خندید و گفت: « هنوز بچه ای! »
کلمات کلیدی:
emruz dahome moharame kheili azadari kardimo emamzadeie shahremunam fogholade sholugh shod az hameie mahalla umadano daste ravi kardano ashk rikhtan akhe kheili ruze angizieemruz ruze ashura budo mese harsal gozasht ama iesal digeam gozashto ghame emem bdelemun sangini mikoneo ghamesh divune konandast aza darie omidvaram azadarie hame ghabul bashe..
کلمات کلیدی: