سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دارایی با هزینه کردن کاهش می یابد و دانش با دهش فزونی می گیرد . [امام علی علیه السلام]
savadkohii


 


دوست دارم بر شبم مهمان شوی

بر کویر تشنه چون  باران  شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

نام  تو بر سردرش  زیبا   ز دور

دوست دارم چهره ات خندان کنم

گریه های خویش را پنهان کنم

دوست دارم بال پروازم شوی

لحظه ی پایان و آغازم شوی

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

یا به روی شانه هایت سر نهم

دوست دارم لحظه را ویران کنم

غم ، میان  سینه ام  زندان کنم

دوست دارم تا ابد یادت کنم

با صدایی خسته فریادت کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

گر تو باشی،من نبارم بی امان


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط hosein soltani 90/9/10:: 2:42 صبح     |     () نظر


خدایا...




کودکان گلفروش را می بینی؟!




مردان خانه به دوش...




دخترکان تن فروش...مادران سیاه پوش...




کاسبهای دین فروش.....




محرابهای فرش پوش...




پدران کلیه فروش...




زبانهای عشق فروش...




انسانهای آدم فروش...همه را می بینی؟!




می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم - دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد!!!



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط hosein soltani 90/9/10:: 2:37 صبح     |     () نظر



شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شدناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت


 


 


 


عشق


 


امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند


 


 


 


زیبایی


 


دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام   


 


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط hosein soltani 90/9/10:: 2:34 صبح     |     () نظر


مردی نزد روانپزشک رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت. روان پزشک پاسخ داد : در شهر دلقکی ست که مردم را میخنداند و شاد میکند نزد او برو تا غم خود را فراموش کنی ، مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم!!!



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط hosein soltani 90/9/10:: 2:32 صبح     |     () نظر

   



ندیدی تو هم شام تنهایی ام


نپرسیدی از راز شیدایی ام




فقط لاف مهر و وفا می زدی


نبودی رفیق غم و شادی ام


درین غربت آواره و بی نشان


شد از خستگی قلب صحرایی ام


گرفتند نادیده اشک مرا


گذشتند از عشق دریایی ام


نگفتند شاید که مجنون شوم


کشد کار آخر به رسوایی ام


نکردند یادی زمن دوستان


دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام


فراموش شد نامم از یادها


نکردند یادی زتنهایی ام


کسی همزبان دل من نشد


دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط hosein soltani 90/9/10:: 2:31 صبح     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14      >