ثانیه ها بدون هیچ رحمی به من و تو و به هیچ کس دیگه ای، با چنان جدیتی راهشو رو به فردای آدما باز برگ زرد پایین و پایینتر اومد تا به سر مردی از جنس انسان خورد، اما با عطری بدون کوچکترین ریا و تزویر، که فرق داشت با همه عطرایی که برگ و درخت توی عمرشون از عاشق ومعشوقای فراری پناه آورده به ثانیه های قرمز میگذرن، تو هنوز لبریز از غرور به چشم معصوم کودک دوره گرد نگاه نمیکنی که شاید پایه های در اضطراب دست های پر آرامش دستان خالی نیست
می کنه که حتی به نگاه های به هم گره خورده هم فرصتی نمی ده. حتی اجازه به موندن یه پسرک کنار بستر آرام مرگ مادرشو هم نمی ده وقتی شبا برای راحتی بچه اش تا صبح درد نامردی این مردم سراپا دروغو تحمل می کنه. و حتی به درخت اجازه وداع با برگ ، که یه عمر بال وپرش داد ولی نتونست درس ایستادگی جلوی وحشت و سرمارو بهش بده، نداد.
سایه شون حس کرده بودن.طعم خوش خستگی از ذره ذره وجود مرد پیدا بود. اما وقتی دستای سرد و خشکشو لمس کرد تا به زمین یکسره سفید از برف برسه دیگه فهمید عطر آشنا از چوب تبری که برای نبودن اون اومده بود، بوی معشوقه فصل گرم بود که تازه داشت لونه دوتا کلاغ پیر میشد که بی سر پناه بودن. اما دیگه نه عشقی هست،نه درختی، نه مادری، نه لونه ای و نه کلاغی و نه قرار که اون دیگه باشه. فقط وفقط تبر مونده و حسرت داغ هرچی که رفت.
غرورت سستر از اون باشه که تاب یه نگاه ملتمس دخترک رو داشته باشه. التماسی نه برای تو و پول تو، بلکه
برای تو و مهربونیت که بهش بخندی تا اونم بهت بخنده. ویا شایدم برای کمک به تو که مثل خودش محتاجی،
(حتی محتاجتر از اون) به ثانیه هایی که میگذرن و هیچ قیمتی برای اون ندارن. حالا اگه میتونی ازش التماس
ثانیه هاشو بکن!
-خاموشی ویرانه ها زیباست...
(فروغ فرخزاد)
کلمات کلیدی: