عقربه ی کوچک نفس زنان به عقربه ی بزرگ گفت: « آخر برای چه این قدر تند می روی؟ لا اقل دست مرا رها کن! »
عقربه ی بزرگ عرق ریزان جواب داد: « نه! نمی توانیم بایستیم. باید کارمان را درست انجام دهیم. »
عقربه ی کوچک غرولند کرد: « مگر ما چه می کنیم؟ تنها در یک چرخه ابدی زمان را از دست می دهیم تا ساعت را به مردمی یادآوری کنیم که آنها هم زمان را از دست می دهند! »
عقربه ی بزرگ شانه بالا انداخت: « خوب ما برای همین آفریده شده ایم. چه کار دیگری از دستمان برمی آید؟ »
عقربه ی کوچک چشم ها را بست و آه کشید: « تا حالا به پرواز مرغان دریائی چشم دوخته ای؟ هر چه در افق دورتر می شوند بیشتر به ما شبیه می شوند. »
عقربه ی بزرگ خندید و گفت: « هنوز بچه ای! »
کلمات کلیدی: