پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! آهو نگران است، بزن تیر خطا را این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است هم هیزم سنگین سری دوزخیانی ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
دین راهگشا بود و تو گمگشت? دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
هر جا بروی باز گرفتار زمینی
هر وقت شدی آینه، کافیست ببینی
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم باغ سبکسای? فردوس برینی
در سادهترین شکلی و پیچیدهترینی
کلمات کلیدی: